Donnerstag, 30. Dezember 2010

دلنوشته های لیلا دختر علی صارمی :امیدوارم اعدام پدر عزیزم تلنگری باشد برای آنان که هنوز خفته اند

پنج‌شنبه، ۰۹ دی ۱۳۸۹ / ۳۰ دسامبر ۲۰۱۰

دلنوشته هاي ليلا دختر علي صارمي :اميدوارم اعدام پدر عزيزم تلنگري  باشد براي آنان که هنوز خفته اند

لیلا صارمی یکی دیگر از دختران زندانی سیاسی اعدام شده علی صارمی،نامه ها و خاطراتی را در شب اعدام پدرش در درب زندان اوین نوشته است.
خانواده صارمی و تعداد زیادی از اقوام و اشنایانشان در شب اعدام علی صارمی در مقابل درب زندان اوین تجمع اعتراضی داشته و خواستار دیدار با علی بودند که هیچکس پاسخگوی آنان نبود و تا صبح ،در این شب زمستانی به خود لرزیدند!

قسمت هایی از دلنوشته های لیلا به شکل نیایش با خداوند و وداع با پدرش ،در همان لحظات اعدام علی صارمی می باشد,قسمتی دیگر از این نوشته ها نیز صحنه های گفتگو با بچه های کوچک و خردسال است که در آن شرایط سخت و سوز و سرمای شبانه زمستانی در مقابل اوین تجمع کرده و نظاره گر صحنه های تردد عاملان اعدام پدر شان بودند .
به امید آنروز که در ایران هیچکدام از دختران و پسران و نوه های مردم ایران ، ،شبانه در پشت دربهای زندان نظاره گر اعدام و چنین صحنه های غیر انسانی نباشند!

قسمتهایی از این نوشته ها را در ذیل درج میکنیم:
خداوندا اگر نزد تو بیایم همه حقایق زندگی های سخت روی زمین را با تو خواهم گفت و به توخواهم آموخت! که نبودن کنار پدری که با ارزش ترین دارایی ام روی زمین است چه احساس دردناکی دارد.
به توخبر خواهم داد که زندگی روی زمینی که در آن آزادی نیست چقدر سخت، رنچ آور و طاقت فرسا است و اگر حرفهایم را باور کردی به من قدرتی بخش که همه این پلیدیها را از چهان پاک کنیم و در جستجوی بهترین های زندگی بکوشیم.

خداوندا اگر سرزمینی را سراسر تاریکی بر گرفته بود تو که تمام هستی ازآن توست، چگونه روشنایی را براین سرزمین میاوری ,چگونه جبران خواهی کرد برای مردمی که به اجبار در این سرزمین می زییند!

آیا هرگز عمر بربادرفته را خواهی توانست بر گردانی!


امیدوارم اعدام پدر عزیزم تلنگری باشد برای آنان که هنوز خفته اند ,کسانی بر ما جکومت میکنند و برای ما وفرزندان ما تصمیم میگیرند که ندای وجدان خودرا خاموش کرده اند
ما مسئول فرزندانمان هستیم
اگر مظلوم نباشد هیچ ظالمی وجود نخواهد داشت!.


.....گریه میکرد و فریاد میکشید ,میخواستم بغلش کنم ,دلداریش بدهم ,احساس کردم کنترلش از دستم خارج است و باید این احساس را با تمام توان فریاد بزند
فرزاد در سکوت دردناکی به یک نقطه خیره میشد ,دستهایش را گرفتم تا دلداریش بدهم و در غمش شریک باشم
ناگهان احساس کردم چقدر بزرگ شده!
چه دستهای بزرگ و قدرتمندی داشت !
,اخمهایی داشت که جرئت نمیکردم به صورتش نگاه کنم !
توصورتش چی میگذشت پسرم !................. .