Sonntag, 5. Januar 2014

غـزل حیــــــرانـی

رحمان کریمی

ساده و صمیمانه بگویم ، من درتمامی عمرم همچون هرمبارز واقعی دیگر یک طغیانگر بوده و همچنان هستم . طغیانگری برای حق و حقیقت که همواره میهن و همیهنانم لگدمال نه فقط سُم ستوران بیگانگان مستبد بل حاکمان خودی بدتر از بیگانه بوده و هستند . من همواره و بی تعارف روی درروی گرگ های روبه صفت هوش وحواس ربای حاکم بوده و همچنان هستم وخواهم بود. من یک طغیانگرم علیه نظم های بی نظمی که پرسروصدا می آیند و می فریبند و به سرکوب و کشتار به صدارت می نشینند . از دروغ و چهره پردازی های کاذب سیاسی و اجتماعی همواره درهراس و پرهیز بوده و هستم . نظم ضد انسانی که فقط باب دندان دزدان ،فاسدان و قاتلان وهرچه اپورتونیست که زندان زحمتکشان شده است ، حاصل نظم سیاسی جهانی می بینم . پاسداران نظم استبدادی ایران زمین بدون پشتوانه نظام سرمایه داری بین الدول نمی توانستند به درازا بمانند .     من یک طغیانگرم هم در سیاست وهم در ادبیات . اگر به شعر کهن یا کلاسیک بیایم ، آنجا هم لگام خود را بدست صنایع لفظی و قانونمندی های سنت شده آن نخواهم داد . لگام برمی گیرم تا حال وهوا و حرف و حس و بیان در صحنه بمانند ونه مغلوب وزن یا قافیه شوند . حضرت مولانا بدین سبب چه نیک با تمام حس وجود این را دریافته بود که فریاد کرد : « قافیه و مفعله را گو همه سیلاب ببر/ پوست بود پوست بود در خورمغز شعرا » . مگر خودش شاعر نبود که چنین گفت ؟ چرا ، اما نه چون دیگر شاعران واژه پرداز مبالغه گر قشری که نه حال صادق شوریدگان را داشتند ونه حرف تازه یی برای زدن . این ریز ومیز بی مقدار امروزین ، به دلیل زمان ، جسورتر می آید و طغیانی تر .
                 غـزل  حیــــــرانـی
                                                              
ز اهل مدرسه درسی نیاموخته ایم هرگز
مگر ز رنجمایهٌ دوران دیده ایم دبستانی
خدای را شمار مدعیان برگذشته است ز حد
مرا بس است همین چند افتادگان انسانی
چراغ راه ما درمسیر باد و توفان است
بدین سبب است که می رویم هماره توفانی
شراع حوصله برداشته ایم درین موج خیزدریایی
که ساحلش گرفته مهِ شیطانی و خیال سرگردانی
گل ، از شمار شعرو مدیحه سرایان درین فکرست
چه سان قدرش به قرن ها فزون ز شأن انسانی
چنان گرفته اند فضارا عقده گشایان خودگستردلیر
که لعل بدخشان شدند ، به حیله ، برای اهل نادانی
به بازار خرده فروشان ، تورا راه نیست که نیست
چون ما را نباشد متاعی جز جوش ورنج روحانی    
دلم گرفته زینهمه جلوه گری های خیل خودخواهان
دریغ که سرانجام گرفتارآمدیم به پریشانی و حیرانی
عجب مدار که دلسوختگان صادق رابه سایه بگذارند
به مهر نشانند کاذبان نامجوی را به صدر ایمانی
تن فرسوده شد ، جان درعذاب بماند وباکی نیست
بدین روزگار پر فریب ودروغ وهمه بی سامانی
مباد که کس گمان برد که نظر به یک سوی ست
که این آتشگرد جهنمی یک اهورا دارد، وبس انیرانی
به راه خستگان نشسته اند به بس خطابه های دروغ
نگاه کنید به  رحمان و این روزگار خراب «خوشنامی »
                                                      3 ژانویه 2014